… ناگهان صدای انفجار مهیبی برخاست. زن بیماری که دچار کم آبی شده بود مچ دستم را گرفت و گفت: “چه بود؟” و شروع به گریستن کرد. همکارم، جان آندرسن، خود را به بلندگو رساند و گفت: “همگی در کنار بیماران بمانید.” گوشهایم زنگ میزد و بعد – مکث طولانی … بوی تند گوگرد به مشام می رسید. و بعد … صدای انفجار دوم … رفتم پشت چادر. جمعیت در حال فرار بودند. زنی نجوا کرد “بمب گذاشته اند.” دستهایم شروع به لرزیدن کردند. به خانه زنگ زدم و گفتم: “اینجا بمب منفجر شده.” مادرم با صدای نگران ولی آرام گفت: “مراقب خودت باش و از آنجا برو.” تقریباً شروع به فرار کردم. ممکن بود بمبهای دیگری در کاری باشند. با جمعیت به طرف خروجی خیابان دارتموت رفتم. صدای آندرسن از داخل چادر شنیده می شد که می گفت:”همه پرسنل پزشکی در کنار بیماران بمانند.” به درون چادر بازگشتم. بیماری که مچ دستم را گرفته بود رفته بود. همکارم جنیفر دنبال گوشی معاینه اش می گشت. یک پرستار آن وسط مشغول گریستن بود. از او پرسیدم: “حالت خوب است؟” او در حالیکه اشکهایش را پاک می کرد یک سرم برای یکی از بیماران برداشت و گفت: “خوبم. نگران نباش.” همکارم روزیه ، پزشک خانواده ای که بیشتر دوران خدمت خود را مشغول تریاژ (اولویت بندی) بوده، می گفت پس از انفجارها نمی دانسته باید کجا برود یا چکار کند. حتی نمی توانست خودش را تریاژ کند. “سخت ترین قسمتش این بود: کجا مفیدتر هستم؟” یک پرستار مأموران اورژانس را به یاد می آورد که در لحظه انفجار به سمت محل حادثه شتافتند. او می گفت: “آنها در یک چشم بر هم زدن آمدند. به دنبال آنها چندین پزشک هم خود را رساندند.” روزیه می گفت: “وقتی دیدم مردی با سر شکافته خود را با ویلچر به چادر رسانده، تصمیم گرفتم به صحنه حادثه بروم.” او به همسرش پیامکی شبیه خداحافظی داده بود: “یک بمب در خط پایان منفجر شده و مجبوریم کمک کنیم.” او می گفت: “نمی خواستم بمیرم ولی مردم آنجا بودند.” او در محل انفجار اول با اجسادی روبرو شده بود که در یک محوطه به ابعاد 6 متر در 12 متر بر روی هم انباشته شده بودند. در بین آنها افراد زنده ای وجود داشتند ولی او نمی توانست آنها را تشخیص دهد. مردم کنار بستگان زخمی خود مچاله شده بودند. امدادگران- مأموران اورژانس، پزشکان، رهگذران- روی زانو به سمت زخمی ها خم شده بودند ولی می دانستند که هر لحظه ممکن است بمب دیگری در کنار آنان منفجر شود. روزیه نمی دانست چه کمکی بهتر است. تریاژ قبلاً شروع شده بود. کمکهای اولیه انجام می شد. او می گفت: “کمربندم را باز کردم و خواستم پای یک نفر را با آن ببندم، ولی دیدم آنها خود شریا ن بند (تورنیکه) دارند.” او زنی را دیده بود که دچار شکستگی بازهر دو استخوان ساق شده بود و با یک پوستر و نرده های یکی از خانه ها برایش آتل درست کرده بود. آن زن بازوی او را گرفته و گفته بود: “من اینجا خواهم مرد و هیچ کس نخواهد فهمید من کیستم.” روزیه او را گرفته و گفته بود: “تو نخواهی مرد.” روزیه بعدها به من گفت به یاد نمی آورد چه مدتی آنجا بوده ولی به یکباره دیده صحنه تخلیه شده و آمبولانسها منطقه را پاکسازی کرده اند. به نظر می رسید او در زمان سفر کرده و هیچ اتفاقی نیافتاده است. بسیاری این صحنه سورئال را توصیف کردند که وقایع به سرعت در مقابل چشمان آنان روی داده و سپس فروکش کرده و در دوردست ناپدید شده اند. روزیه می گفت نمیتوانسته زخمی ها را به عنوان اشخاص واقعی به خاطر بیاورد. او معتقد بود کارهایش بیشتر مکانیکی بودند تا احساسی. او می گفت: “به چشمان هیچکس نگاه نمی کردم.” او در عوض دست و پاها و زخمها را می دید. “آخرین فردی را که آنجا دیدم به یاد نمی آورم. نه من نامش را پرسیدم و نه او هرگز از نام من مطلع شد.” من در چادر، در میان ازدحام پزشکان و بیماران، ایستاده بودم و در اثر دود احساس خفگی می کردم. برانکاردها از میان دود آمدند و اولین زخمیها را آوردند. تهوع آور بود. یک زن زخمی – شاید بیهوش- روی برانکارد بود که هر دو پایش کاملاً قطع شده بودند. خون از شریانهای پاهایش بیرون میزد. رگهای پاره شده و گوشت و عضله له شده کاملاً مشخص بودند. برای این میزان از خشونت آمادگی نداشتم. در زمان دستیاری بیمار بیچاره دیده بودم ولی تا آن هنگام تصور واقعی از عمق رنج یک انسان نداشتم. آندرسون فریاد زد: “راه را باز کنید.” مجروحان بعدی رسیدند. یکی پاهایش سیاه شده بود. دیگری مردی بود با یک ترکش فلزی در پا. سومی استخوان سفیدش از ران بیرون زده بود. من شوکه بودم و تماشا می کردم. بسیاری از ماها حتی به مجروحین دست هم نزده بودیم. ما جراح تروما یا امکانات تزریق خون نداشتیم. تورنیکه ها قبلاً بسته شده بودند. عملیات احیا انجام شده بود.بسیاری از بیماران نیاز به بانداژ، بخیه یا پانسمان داشتند ولی ما به حدی متحیر بودیم که فقط تماشا می کردیم و نمیدانستیم چکار کنیم. وقتی از آندرسون پرسیدم چکار کنم، او با تأسف به من نگریست، سری تکان داد و دستهایش را بالا آورد. به تختها بازگشتیم و براساس راهنمایی هایی که از بلندگو پخش می شد به درمان بیمارانی پرداختیم که آسیب جزئی داشتند. با شنیدن “بررسی مجدد انجام دهید” به معاینه قفسه سینه و پشت بیماران از نظر زخمهای سطحی پرداختیم. همکارم جیمز ساق پای خانمی را دوباره بانداژ کرد
. یک خانم مسن تر به سر من جیغ زد: “دخترم را پیدا کنید! زنده است؟” دو خواهر روی یک تخت نشسته بودند و گریه می کردند. از آنها پرسیدم کمکی از دستم برمی آید، ولی سرشان را تکان دادند. از میان تختها عبور کردم . از اینکه کار دیگری بلد نبودم خجل بودم. تقریباً همه پزشکان دیگر با همان احساس پوچی به من نگاه می کردند. بیماران قبلی رفته بودند. دوستم جنیفر که دنبال یکی از آنان می گشت، گفت: “او احتمالاً هیپوناترمی دارد ولی نمیدانم کجا رفته است.” پرسنل پزشکی تنها افراد باقی مانده بودند. آژیر خودروهای اورژانس قطع نمی شد. مأموران پلیس پاکسازی منطقه را آغاز کرده بودند و سگها دیوارها را بو می کشیدند. بیماری باقی نمانده بود. خیابان خالی بود. تنها سرنخ باقیمانده از حادثه بوی دودی بود که هنوز به مشام می رسید. وقتی چادر را ترک میکردم صدای انفجار سوم بلند شد که به نظر می رسید مربوط به عملیات خنثی سازی باشد. موج دیگری از ترس جمعیت پراکنده ای را که باقی مانده بودند فرا گرفت. پیاده رو را به سمت خانه در پیش گرفتم. چند نفر جریان حادثه را می پرسیدند. توان پاسخ نداشتم. در حالی که میرفتم یک خط در ذهنم کشیدم. یک طرف این خط اتفاقاتی بود که پیش از انفجار در جریان بودند. همه چیز سر جای خود بود و مشکلی وجود نداشت. در سوی دیگر این خط، لحظات پس از انفجار بود که مشاهده صدماتی که درمان آنها خارج از توانمان بود برای بسیاری از ما به معنی احساس پوچی بود. همکارم برودست بعدها می گفت: “من یک پزشک خانواده هستم. نمی دانم تروماهای بزرگ را چگونه درمان کنم.” او می گفت در عوض کنار بیمارانی که صدمات جزئی داشتند نشسته و سعی کرده به آنان دلداری بدهد. آن روز عصر، در آپارتمانم به نوشتن افکارم پرداختم ولی احساسم بهتر نشد. روزها بعد، بسیاری از همکارانم که در چادر با من بودند می گفتند که هنوز نمی توانند بخوابند …
. یک خانم مسن تر به سر من جیغ زد: “دخترم را پیدا کنید! زنده است؟” دو خواهر روی یک تخت نشسته بودند و گریه می کردند. از آنها پرسیدم کمکی از دستم برمی آید، ولی سرشان را تکان دادند. از میان تختها عبور کردم . از اینکه کار دیگری بلد نبودم خجل بودم. تقریباً همه پزشکان دیگر با همان احساس پوچی به من نگاه می کردند. بیماران قبلی رفته بودند. دوستم جنیفر که دنبال یکی از آنان می گشت، گفت: “او احتمالاً هیپوناترمی دارد ولی نمیدانم کجا رفته است.” پرسنل پزشکی تنها افراد باقی مانده بودند. آژیر خودروهای اورژانس قطع نمی شد. مأموران پلیس پاکسازی منطقه را آغاز کرده بودند و سگها دیوارها را بو می کشیدند. بیماری باقی نمانده بود. خیابان خالی بود. تنها سرنخ باقیمانده از حادثه بوی دودی بود که هنوز به مشام می رسید. وقتی چادر را ترک میکردم صدای انفجار سوم بلند شد که به نظر می رسید مربوط به عملیات خنثی سازی باشد. موج دیگری از ترس جمعیت پراکنده ای را که باقی مانده بودند فرا گرفت. پیاده رو را به سمت خانه در پیش گرفتم. چند نفر جریان حادثه را می پرسیدند. توان پاسخ نداشتم. در حالی که میرفتم یک خط در ذهنم کشیدم. یک طرف این خط اتفاقاتی بود که پیش از انفجار در جریان بودند. همه چیز سر جای خود بود و مشکلی وجود نداشت. در سوی دیگر این خط، لحظات پس از انفجار بود که مشاهده صدماتی که درمان آنها خارج از توانمان بود برای بسیاری از ما به معنی احساس پوچی بود. همکارم برودست بعدها می گفت: “من یک پزشک خانواده هستم. نمی دانم تروماهای بزرگ را چگونه درمان کنم.” او می گفت در عوض کنار بیمارانی که صدمات جزئی داشتند نشسته و سعی کرده به آنان دلداری بدهد. آن روز عصر، در آپارتمانم به نوشتن افکارم پرداختم ولی احساسم بهتر نشد. روزها بعد، بسیاری از همکارانم که در چادر با من بودند می گفتند که هنوز نمی توانند بخوابند …
[1] Under the Medical Tent at the Boston Marathon; http://www.nejm.org/doi/full/10.1056/NEJMp1305299