سال گذشته هشتمین دوره ی مسابقات نویسندگی پزشکی ایالات متحده از سوی مجله ی Medical Economics و Modern Medicine Network برگزار شد. موضوع مسابقه، ارتباط در سلامت (Connecting Care) بود. گاهی ما به عنوان پزشک، ارتباط درمانی منحصر به فرد و پرمعنایی با یک بیمار برقرار می کنیم. گاهی موفق می شویم مشارکت فعال بیمار یا خانواده ی وی را در فرایند درمان جلب کنیم. گاهی این ارتباط در محدوده ی وسیع تر بین اعضای یک تیم درمانی برقرار می شود.

جوایز نفرات اول تا سوم این مسابقه به ترتیب 5000، 2500، و 1000 دلار بود. همچنین نوشته های برتر در مجله ی Medical Economics چاپ شد. “همیشه پزشک باش” نوشته ی کِنِت مون، پزشک خاتواده از سیلور اسپرینگ، مریلند، برنده ی جایزه ی دوم شد.

این داستان را برای مجله ی پزشکان گیل ترجمه کرده ام.

“چیز بدیه؟”

از میان همه ی سؤالاتی که ممکن است از شما بپرسند، به ویژه اگر در شب کریسمس دستیار سال پایین باشید، این مطمئناً یکی از بدترین پرسشهاست، و شما می دانید که واقعاً چنین است. اما این را او داشت می پرسید، در حالی که آستین مرا به آرامی از روی تخت بیمارستان می کشید، با صدای آهسته تا همسرش از آن سوی اتاق نشنود. روی او خم شده بودم، که مثلاً دارم مدال سنت کریستوفر را کنار می زنم تا بتوانم به قلبش گوش دهم.

می توانستم طفره بروم و مسئولیت آن را نپذیرم و بگویم باید منتظر جواب مشاوره بمانیم. اما دیگر حرفش را زده بودیم. جلسه با اعضای خانواده داشت شروع می شد و بیمارم آقای دیویس منتظر یک پاسخ صادقانه بود. می دانستم پرسیدن این سؤال ساده اما هولناک، چقدر می توانست برای این مرد ساکت و صبور سخت باشد. به آرامی گفتم “بله، متأسفم.”

سری تکان داد و در سکوت فرو رفت. آنجا روی تخت اگر او را می دیدی، صرف نظر از لوله ی پلاستیکی که به شکم او وصل بود، تا وقتی که از او نخواسته بودی بدون کمک همسر و دخترش بایستد، تصور می کردی حالش خوب است. لوله ی پلاستیکی (دِرَن) خارش و زردی پوست او را بهتر کرده بود، اما نمی توانست توده ای را که به اندازه ی یک توپ بیسبال بر سر لوزه المعده اش جا خوش کرده بود، درست کند. موضوع جلسه با خانواده این بود که چه باید کرد. اما متأسفانه، گزینه های چندانی وجود نداشت.

بقیه ی تیم آمدند: سایر دستیاران و اساتید، و به دنبال آنها متخصص گوارش و سرطان شناس. قبلاً آن روز صبح جزئیات عکس ها و آزمایش های او را مرور کرده بودیم و همه اتفاق نظر داشتیم که زنده نخواهد ماند. اما اکنون که صحبت نتایج آزمایش و تشخیص سرطان پیشرفته ی لوزالمعده و گزینه های درمانی تمام شده بود، به نظر می رسید موضوع اصلی، یعنی پیش آگهی، از قلم افتاده است.

مشاورها دکترهای خوبی بودند، و همگی نیت خیر داشتند، اما هیچ کس به مرگ اجتناب ناپذیر و سرنوشت محتوم یا کیفیت چند روز باقی مانده از عمر او اشاره نمی کرد. به جایش موضوع بحث این بود که پیش از تصمیم گیری درباره ی بهترین طرح درمانی، آیا آزمایش های بیشتری لازم است یا نه. در ورای این بحث، یک امید واهی به بهبودی قرار داشت که البته به طور مستقیم اشاره ای به آن نمی شد. آنجا در عقب اتاق، در خود فرو رفته بودم. آیا از بحث های قبلی دچار سوءتفاهم شده بودم؟ آیا واقعاً آقای دیویس شانسی برای مبارزه داشت؟ اکنون به نظر می رسید وضعیت آنچنان هم تمام شده نیست. و اگر من، که بهتر می دانستم واقعیت چیست، چنین حسی داشتم، پس آقای دیویس و خانواده اش چه فکر می کردند؟

آخرین کریسمس

بیمار و خانواده اش گوش می دادند اما سؤالات زیادی نداشتند. با پایان جلسه، عذرخواهی کردم و با عجله به دنبال مشاوران که درحال خروج بودند رفتم. یکی از آنها در ایستگاه پرستاری مشغول نوشتن یادداشت بود.

گفتم: “ببخشید، اونجا به نظر می رسید شما فکر می کنین اون شانس خوبی برای بهبودی داره. آیا واقعاً فکر می کنین ممکنه خوب بشه؟”

با لحن خشن آمیخته با تمسخری گفت: “نه. می میره.” یادداشت خود را تمام کرد و در حالی که می رفت، اضافه کرد: “اگه شانس بیاره شش ماه زنده س.”

آنجا ساکت ایستادم تا بقیه ی گروه از اتاق آقای دیویس خارج شوند. در حالی که اساتید و دستیار ارشد درباره ی گامهای بعدی درمان صحبت می کردند، دستیاران سال پایین در سکوت منتظر دستورهای آنان بودند. به نظر می رسید بین انجام بیوپسی و عکس برداری های بیشتر، و این که چه موقع باید درمان اصلی شروع شود، به خصوص با توجه به این که فصل تعطیلات فرا می رسید، آقای دیویس باید مدتی در بیمارستان بماند. هنوز بحث بر سر جزئیات بود که یک نفر حرف آنان را قطع کرد.

“باید بفرستیمش خونه.”

واقعاً نمی خواستم حرف بزنم اما این من بودم. اساتید و دستیار ارشد ایستادند و با چهره ای متعجب به سوی من برگشتند. چاره ای جز ادامه نداشتم.

“امشب شب کریسمسه. و فردا علاوه بر کریسمس، شنبه هم هست. فکر می کنین این آزمایش ها کِی انجام میشه؟” هیچ کس پاسخ نداد، اما لزومی هم نداشت. همه می دانستیم شانس انجام آزمایش ها و برررسی ها در زمان تعطیلات چقدر است.

نگاهی به گروه انداختم و گفتم: “نمی تونیم خوبش کنیم. و این آخرین کریسمس اونه. این که کریسمس رو در بیمارستان بگذرونه و منتظر انجام آزمایش بمونه، کمکی به انجام سریع تر اونها نمی کنه. من میگم بفرستیمش خونه تا کریسمس رو با خانواده ش باشه. هفته ی بعد برگرده تا آزمایش ها انجام بشه.”

به نظر می رسید حرفهایم در هوا منجمد شد. من فقط پیشنهادی داده بودم که در طول مدت کوتاه دستیاری ام هرگز از کسی نشنیده بودم. شباهتی به دستور نداشت. اساتید همچنان به من خیره شده بودند و من احساس می کردم دوران حرفه ای ام در این سکوت رو به افول است.

و بالاخره یکی از اساتید به حرف آمد. “بیاین همین کارو بکنیم.”

در عرض چند ساعت، آماده ی رفتن به خانه بود. هفته ی بعد طبق برنامه برگشت، آزمایش های بیشتری انجام شد، و دوباره به خانه رفت. حدود یک ماه بعد، در میان خانواده اش، در خانه فوت کرد.

هنوز فکر می کنم چگونه نزدیک بود اشتباه کنیم. هیچ کس پزشکی را برای آسیب زدن به دیگران انتخاب نمی کند. اما گاهی، اگر فراموش کنیم که زندگی بیماران ما فراتر از بیماری آنهاست، میل ما به توقف رنج دیگران ممکن است در عمل اثر معکوس داشته باشد.

می گویند دو هزار سال پیش، بقراط گفته است: “گاهی درمان کن. گاهی کمک کن. همیشه پزشک باش.” به نظر من، حتی امروز، یک نفر از هر سه نفر، زیاد هم بد نیست.

 

منبع