در تورات است که چون آدمی قناعت کرد، بی نیاز شد و از خلق عزلت گرفت، سلامت یافت و شهوت را زیر پای آورد، آزاد شد، و از حسد کردن دست بداشت، مروّتِ وی ظاهر گشت؛ و روزی چند اندک صبر کرد، برخورداریِ جاودان یافت ( ابوحامد غزالی- اندر فواید عزلت- گنجینه- شماره 43- مهر 83 ).
چندی پیش در شوک صفر- دو، اقدام به نگارش سطوری کردم با عنوان ” بازی دو سر باخت ” که مدیر مسئول محترم و مشکل پسند پزشکان گیل را به دلجویی تلفنی از اینجانب واداشت. صفر- دو چهره جدید و نسخه روزآمد اپیدمی فصلی دستگاه سلامت این بوم است که هر از چند گاه به صورت متفاوتی عرض اندام می کند. باری ناگفتنی ها و نانوشتنی هایی را که از قلم انداخته بودم تلفنی بر سر آن بینوا خالی کردم غافل از اینکه احساس سبکی که پس از آن مکالمه به من دست داد حاکی از آتش تهیه سنگینی بود که از راه دور روانه ساخته بودم. همانطور که حدس می زدم از چاپ مرقومات حقیر منصرف گردید و از آن به بعد خبری از وی ندارم کان را که خبرشد خبری باز نیامد.
این بود تا اینکه مطلب آقای دکتر دوگونچی در شماره 108 پزشکان گیل، داغ دل تازه کرد و موجبات عود بیماری مرا که در حال فروکش بود فراهم نمود: ” می دانم طب چقدر والاست، اما زندگی از آن والاتر است… این یعنی چه؟ معنایش این است که طبابت یعنی خودکشی معیشتی! … “.
اما آن گفت و گو! آن گفت و گوی تلفنی با مدیرمسئول پزشکان گیل، ماحاصل جلسه ای بود با همکاران پزشک در تالش. در آن جلسه گفتم صفر- دو مشکل ما نیست. آدرس را به ما عوضی داده اند. باور کنید داخل این گور مرده ای نیست. همانطور که صفر- دو پیش از خود صفر- یک هم داشته، فکر صفر- سه و … را هم کرده اند. آنان ( نپرسید کیان؟ نمی گویم! ) نیک می دانند که ما جماعت زیر بار نخواهیم رفت. به مرگ می گویند تا به تب راضی شویم.
حکایت ما حکایت کارگرانی است که مرد حیله گری از آذوقه هر نفر اندکی می دزدید طوری که به نظر نیاید و از قضا روزی که خواستند مخفیانه آن مرد را امتحان کنند برای او غذای نذری آورده بودند و در نهایت قضیه به جن و پری نسبت داده شد.
صفر- دو آغاز حکایت ما نیست و بی شک پایان آن هم نخواهد بود. حکایت ما از شب های بیخوابی پشت کنکور آغاز شده است. شاید هم جلوتر. از کودکی و هنگامی که دکتر شدن آرمان شد برای خیلی ها. به ریشه ما زده اند. این فریب در گوشت و خون ماست. و بعد تبعیض ها و تحقیرهایی که روز به روز سرمان آمد. از آموزش بی برنامه تا اساتید بی سواد. از غذای بی کیفیت تا اتاق های کثیف و پرازدحام خوابگاه. تا… تا بالاخره دکتر شدیم.
یادم می آید پس از قریب دو سال رفت و آمد با اتوبوس در مسیر خانه پدری در بناب ( آذربایجانشرقی ) و محل خدمت در بندرلنگه ( هرمزگان )، تازه توانستم بلیط هواپیما بخرم. هرگز فراموش نمی کنم هنگامی که سوار هواپیما شدم و در اطراف خود دقت می کردم. بیشتر مسافرین هواپیما زیر دیپلم بودند.
از کجای این داستان پر آب چشم بگویم؟ صحنه ها پی در پی مانند فلاش بک فیلم های سینمایی از ذهنم می گذرد. از نسخه های پر ملات بعضی دوستان یا آنژیوگرافی ها و آندوسکوپی های بی دلیل برخی دیگر؟ از آقایان و خانم های سهام دار یا دوستان وام خوار؟ از دو شغله ها یا بیکارها؟ از راهروهای پیچ در پیچ وزارت بهداشت یا گل یا پوچ بازی در سازمان نظام پزشکی؟ من گل یا پوچ بازی و قصه های جن و پری را ترجیح می دهم. شما خود دانید.
مطلب مرتبط: نامه ای به یک همکار