اصطلاح گریپاژ از ریشه فرانسوی le grippage و معادل انگلیسی آن Galling نشاندهنده یک وضعیت آزاردهنده و سوزاننده است. این اصطلاح در علوم مهندسی دارای کاربرد گسترده تری است. در مکانیک، به اصطکاک و سایش بین سطوح فلزی صاف که در تماس با یکدیگر و متحرک هستند گفته می شود که منجر به ایجاد ناهمواریهایی می شود که حاصل اکسیداسیون یا سوختن فلز هستند.
گریپاژ در علوم دیگر هم کاربرد دارد که وجه مشترک آنها آزار دهنگی است. “مثل … در گِل ماندن” خودش یک جور گریپاژ است. یا مثلاً اطبای فرنگی به عرق سوز گریپاژ هم می گویند.
امّا حکیم باشی واقعاً گریپاژ کرده بود. داستان حکیم باشی از وقتی شروع شد که درسش تمام شد و برای کار به آن جا آمد. اینکه چرا آن جا را برای کار انتخاب کرد واقعاً دلیل خاصی نداشت.
وقتی به آن جا آمد نفهمید کجا دارد می آید. ولی حالا که داشت از آن جا می رفت می فهمید از کجا دارد می رود. همان وقت هم کم حرف می زد. همان وقت هم بیشتر مواقع مات و مبهوت بود. همان موقع هم در چشمهایش عشق بود. همان موقع هم دروغ نمی گفت. ولی الان اوضاع فرق می کرد. گریپاژ کرده بود.
آدم بعضی وقت ها برای تصمیم گیری دلیلی ندارد. همینطور تصمیم می گیرد. زنش گفته بود خدا را چه دیده ای. شاید این جا برای ما آمد داشته باشد. آخر گناهش چه بود؟ طفلک بعد از یک عمر سختی کشیدن و در به دری و بی پولی، خیلی دلش می خواست مثل خانم ها زندگی کند.
او شریک غم هایش بود. وقتی می باخت با او شریک می شد. حالا که کارها داشت درست می شد نباید قالش می گذاشت. برایش از همه چیز مهمتر بود. این را به زنش گفته بود. مثل یک جفت کبوتر نشسته بودند روی پشت بام آن جاییها. آنها هم گفته بودند صفای قدمتان.
روزی که تابلو مطب را می زدند حکیم باشی گفته بود: نمردیم و مطب دار شدیم. آن جا تا آن موقع دکتر نداشت. یک روز پیرزنی آمده و گفته بود فشارم را بگیر. فشارش بالا بود. حکیم باشی خواسته بود نسخه بنویسد. پیرزن نگذاشته بود. گفته بود فردا با پسرم میروم شهر. پانصد تومان داده و رفته بود. فشار هزار تومان می شد ولی حکیم باشی دلش سوخته بود. نسخه پنج هزار می شد.
فقیر در جهان همیشه واژگون است. این واژگون هم عجب لغت مَشتی است. ادبیاتی است. چند ماه گذشته بود ولی خبری از پول نبود. کرایه خانه 2 ماه عقب افتاده بود. زنش غرغرصاحبخانه را شنیده بود که می گفت این دیگر چه جور دکتری است که پول ندارد.
روزی که گریپاژ کرده بود یک آقایی که راه رفتن عجیبی داشت آمده بود. یک کیسه دارو با خودش داشت. می گفت آخرین باری که عرق سوز شده بوده دکتر شهر برایش یک پماد نوشته که داخل آن داروهاست ولی نمی دانست کدام است. پماد را از داخل کیسه پیدا کرده و به او داده بود. او هم پول نداده بود و رفته بود. حکیم باشی هم گریپاژ کرده بود.
این گریپاژ هم عجب لغت مَشتی است.
… کی می گیره؟ فراش باشی کی می کُشه؟ قصاب باشی کی می پَزه؟ آشپزباشی
… کی می خوره؟ حکیم باشی[1]
[1] گنجشکک اشی مشی نام متلی ایرانی (احتمالاً با ریشه کازرونی) است که ابتدا پری زنگنه و بعد فرهاد مهراد ترانهای بر اساس آن خواندهاند. این ترانه در فیلم گوزنها اجرا شدهاست. داستان این متل سیاسی و اعتراضی بوده و در روایتهای مختلفی منتشر شدهاست. روایت کازرونی این متل که ساخته شاعر و نویسنده کازرونی حسن حاتمی است برای چاپ به احمد شاملو سپرده می شود که با گویش تهرانی توسط احمد شاملو در سال ۱۳۴۰ منتشر شدهاست. به گفته حسن حاتمی، اشی مشی در گویش کازرونی مخفف «با شاه منشین» و به مفهوم کسی است که با شاه نمینشیند و طبع بالا و عزت نفس دارد. به گفته حامد هاتف داستان بار سیاسی و اعتراضی داشته و فرهاد مهراد نیز با جایگزین کردن کلمه «حاکم» به جای «حکیم» بر این بار سیاسی و اعتراضی افزوده است.