ابراهیم باستانی پاریزی[1]
چند سال پیش از طرف آقای دکتر منوچهر اقبال سخنرانی مفصلی در باب مناسبات فرهنگی ایران و رومانی، در شهر بخارست ایراد شد که بسیار ممتع بود و مخلص هم در آنجا حضور داشتم. در مورد معرفی گردیزی، صاحب زین الاخبار، ایشان فرمودند که این “جغرافیادان ایرانی” در باب آن سرزمینهای حدود دریای سیاه هم مطلبی دارد، من به شوخی در یکی از مقالاتم نوشتم که اگر ما اهل تاریخ هم یک کمیسیون “نظام تاریخ”- مثل نظامپزشکی- داشتیم بلافاصله اعتراض میکردیم که این امر جناب دکتر در واقع “دخالت در امور تاریخ” است، مثل دخالت در امور پزشکی و احتمالا یک بساط محاکمه هم ترتیب میدادیم، چه تا آنجا که ما میدانیم، گردیزی تاریخنویس و مورخ است نه جغرافیادان و به قول امروزیها “مجغرف”. من، به سهم خود، چون نمیتوانستم این دخالت را یکجوری رفع کنم، ناچار شدم امروز، به صورت معاملهبهمثل به شوخی و جدی، مطالبی در باب طب و پزشکی و اطبا و غیر آن بنویسم و درست در نقطه ی مخالف ایشان، “دخالت در امور پزشکی” کنم، و این کار را هم در نامه ی گوهر جناب دکتر کاسمی صورت عمل دهم، که لااقل حساب گردیزی را صاف کرده باشم.
مدتی پیش اتفاقا سفری برای مخلص به کشور سوئد پیش آمد، دنیا امروز قبول دارد که این مملکت سردسیر کمجمعیت از پیشرفتهترین ممالک عالم است و هرچیزی را به اندازه ی کافی برای مردمش فراهم کرده است. از آنجمله طبیب و پزشک که هیچکس بیدوا و درمان نماند و در واقع در عالم نمونه است. راهنمای ما میگفت، ما امروز دیگر تقریبا بسیاری از مشکلات را پشت سر گذاشتهایم و گمان میکنم برای دولت ما دیگر هیچ مسألهای باقی نمانده باشد. او میگفت، که تاکنون این بیمهها در سوئد انجام شده است: بیمه ی بهداشتی عمومی، بیمه ی دندانپزشکی، بیمه ی مامایی، بیمه ی امراض مقاربتی، بیمه ی عمومی و اختصاصی کارگران، بیمه ی ماهیگیران، بیمه ی بیکاری، بیمه ی دانشآموزان و دانشجویان، بیمه ی نوعروسان، بیمه ی کشاورزان، بیمه ی اختصاصی مادران باردار، بیمه ی سالخوردگان، که از 67 سال ببالا همه مخارج آنها پرداخت میشود، بیمه ی نابینایان، بیمه ی بیوهها، بیمه ی فرزندان بیوهها، بیمه ی یتیمان، بیمه ی تجدید حیات (برای بیماران روح)، بیمه ی منزل، بیمه ی اموال، و اثاثیه، بیمه ی آتشسوزی و دهها بیمه ی گوناگون دیگر.
من از خانم راهنما پرسیدم، برای انجام اینهمه آسایش، واقعا آیا شما هیچ مسألهای و مشکلی در پیش ندارید، و واقعا همه ی پیشرفتها و هدفهای شما بدون برخورد به اشکالی رفع شده است؟
گفت:خیر، بلکه خیلی از مسائل هنوز هم برای ما هست، از جمله تأمین بهداشت برای مردم ساکنین شمال سوئد، زیرا در آنجا مردم خیلی پراکندهاند و خانوادهها از هم دورند و اطبا و دکترها از رفتن به آن نواحی خودداری میکنند، با اینکه فوق العاده زیاد به آنها میدهیم. من پرسیدم به چه علت طبیبها از رفتن به آن حدود سر باز میزنند؟ گفت: به علت اینکه در آنجا هوا گاهی پنجاه درجه زیر صفر سردی دارد!
من گفتم اتفاقا ما هم همینطور مشکلی در مملکت خودمان داریم منتهی به شکل وارونه: دکترهای شما به شمال نمیروند و دکترهای ما به جنوب! پرسید به چه علت؟ گفتم: برای اینکه آنجا گرمای هوا گاهی اوقات 50 درجه بالای صفر است! او متحیر شد که چطور ممکن است جای هوا به 50 درجه بالای صفر برسد؟ و وقتی گرمای بندرعباس و اهواز و ایرانشهر را برایش شرح دادم سخت به تفکر فرورفت. شاید تعجبش از این بود که آدمیزاد چه سختجان است که از 50 درجه زیر صفر تا 50 درجه بالای صفر خود را به خطر میاندازد، برای اینکه این شکم بیهنر پیچپیچ را پر کند.
پیش از رود، رودبند
من در مورد بهداشت و مسأله ی طبابت در هرجا که رفتم پرسوجوهایی کردم، هیچجا نیست که بیاشکال باشد، حتی در کشورهای سوسیالیستی که کار کردن به حکم اجبار است و یک جنبه ی عام دارد و یک لقمه نان و یک حب دوا را، لااقل برای همهکس، پیشبینی کردهاند. قفس هرچند دلگیر است، آب و دانهای دارد!
مثلا وقتی که در رومانی بودم، نکتهای که در بخارست جلب نظر میکرد این بود که خیلی کم و به ندرت تابلو پزشک بر دیوارها دیده میشد. معلوم شد که اصولا اطبا مکلف هستند، مثل دیگران، در روز هشت ساعت کار خود را در بیمارستانهای عمومی و دانشگاه انجام دهند، و بنابراین دیگر فرصت و حالتی برای مطب خصوصی باقی نمیماند. در هرمحله از شهر، درمانگاههایی هست که بیماران ساده ی همان محله را میپذیرد و اگر لازم بود به بیمارستان بزرگ عمومی معرفی میکند. در دهات هم همینطور معالجه تقریبا مجانی است، دارو همان است که در رومانی یا بعضی کشورهای بلوک شرق تهیه میشود، و کمتر دارویی از ممالک غرب مورد استفاده قرار میگیرد. اطبا هم تحصیلکردگان خودشان هستند. علاوه بر آن دولتهای سوسیالیستی، متوجه شدهاند که بنابه ضرب المثل مشهور “کسانی که شکم سیر غذا میخورند، معمولا بیشتر از خودشان پزشکان را سیر میکنند” بدینجهت پیش از “رود، رودبند” کردهاند و توصیه ی حضرت رسول را بکار بستهاند که خطاب به طبیب فرستاده ی انوشیروان فرمود: “اما بتو احتیاج نداریم، زیرا تا گرسنه نشویم چیزی نمیخوریم و قبل از سیر شدن دست از غذا میکشیم.” بدینسبب اوضاع و احوال چنین فراهم آمده که احتمالا بیش از حد عادی کسی سیر نشود! و بالنتیجه احتیاج به طبیب کمتر افتد. مسأله ی حق العلاج و ویزیت خصوصی بسیار کم به میان میآید، به دلیل اینکه اولا درمانگاه های متوسط تقریبا برای همه هست، ثانیا اطبا برای شان امکان و گاهی صرف ندارد که مطب خصوصی دایر کنند.
اینکه گفتم صرف ندارد، به این سبب است که محل خرج پول زیاد را نمیتوانند پیدا کنند: وقتی قرار باشد حقوق آدم تأمین شود، و خانهای هم به قدر احتیاج به آدم بدهند و ممکن نباشد که آدم خانهای خارج از حد معمول خریداری کند و آب و ملک هم همینطور، ریختوپاشها و سایر مخارج هم از حد معمول تجاوز ننماید، دیگر چه دلیلی برای صرف وقت بیجا و تالاندن مردم باقی خواهد ماند؟
شوخی با پزشکان
حالا که صحبت به اینجا رسید، دلم میخواهد یک کمی شوخی با اطبا بکنم، هرچند همین اطبا خود مخلص را شاید سه چهار بار از چنگ عزرائیل خلاصی دادهاند[2]، منتهی آدمیزاد به قول دهاتیهای ما «چشمسفید» است! و به محض اینکه خطر مرگ را دور دید، طبیب را که هیچ، خدا را هم فراموش میکند.
مسأله ی رابطه ی بیمار و طبیب در کشورهای عالم، هرکدام بر گونهای است و از قدیم هم این مسأله وجود داشته، و تا بیماری هست، این مسائل حلشدنی نیست. کشف داروهای جدید، برای دنیا البته اهمیت دارد و حد متوسط عمرها خیلی بالا رفته است. در قدیم تکلیف معلوم بود، مختصر دوای جوشاندنی یا عملیاتی که کمک به قوه ی دفاعی بدن بکند، و تقویت بیمار، تنها راه علاج بود، اگر بنیهای بر بیماری پیروز میشد باقی میماند و گرنه خلاص میشد. اینروزها نه تنها وسیله ی کشتن میکروبها فراهم شده، بلکه کمبودهای بدن هم کموبیش جبران میشود، بدینجهت بسیاری از مردم را میبینیم که اصلا بطور مصنوعی زندگی میکنند، یک وقت شاعری به شوخی گفته بود:
فلک پیر بزم تو برچید
بزم برچیده را چه خواهی کرد؟
موی گیرم سیه کنی به خضاب
تاری دیده را چه خواهی کرد؟
تاری دیده به شود به دوا
قد خمیده را چه خواهی کرد؟
قد خمیده راست شد به عصا
بخت خوابیده را چه خواهی کرد[3]؟
اما حالا ما آدمهایی شدهایم که چشم کورمان را عمل میکنند و با عینک بهتر از جوانها می-بینیم، سمعک که اصلا به چشم کسی نمیآید، همه چیز را بگوش ما میرساند، انواع ویتامینها و داروهای تقویتی، اعضا و جوارح را بکار وامیدارد، دست مصنوعی و پای مصنوعی و کلیه ی مصنوعی و ریه ی عملشده و معده ی وصلهخورده و هزار وصله ی ساختگی دیگر آدم را تا هشتاد نود سالگی سر پا نگهمیدارد و حتی ایام “زندگی سگی[4]” آدم را هم مثل سایر ایام روبراه میکنند چندانکه اگر همه ی اعضا هم از کار بیفتند باز مثل دکتر معین- استاد ارجمند- با “زندگی نباتی” باقی میمانیم. در واقع در چنین موردی من باید بگویم که این اطبا بالاخره عالم را تبدیل به یک مریضخانه ی بزرگ خواهند کرد. یعنی نمیگذارند هیچکس راحت بمیرد، همه را”زارنجی” نگاه میدارند[5]!
الله الشافی
اما از جهت پولی که در بعض جاها دریافت میدارند، این دیگر واقعا کمرشکن است. معالجات ده هزار و بیست هزار و پنجاه هزار و حتی سیصد هزار تومانی تا حالا در این ایران خودمان شنیدهایم و دیدهایم و باز به شوخی میشود گفت که “وارث شرعی ما فرزندانمان هستند ولی در واقع وارث عرفی همه ی مردم، از این به بعد دکترها خواهند بود” چه با چندتا حب و آمپول چانه ی آدم را گرم نگهمیدارند و تختهای بیمارستان را شبی سیصد تومان و چهار صد تومان اجاره میدهند! اگر هم اشتباهی کنند، که بهرحال مرگ برای همه هست، شفا دست آنها نیست. حکیم شفاء الدوله- پدر شجاع الدین شفا- در قم برابر صحن حضرت معصومه(ع) بر سر در مطب خود، با خط خوش، بر کاشی نوشته بود:
مطب دکتر اینجا، بیت بنت مصطفی آنجا، بشارت دردمندان را، دوا اینجا، شفا آنجا
و الله الشافی شعار آنهاست، و در دنیا هم دو دسته هستند که خطای آنها را خاک میپوشاند: (هرچند خانهها بر اثر آن خطا ویران شود) اول لولهکشها و دوم طبیبها! این را هم شنیدهام که اصولا در بعض کشورها قانونا دکترها حق داشتهاند تا چند نفر را اشتباها بکشند، و سقراط حکیم هم از همین اصل آگاه بود که با اطبا شوخی داشت[6].
این را هم فکر نکنید که واقعا این ویزیتهای پنجاه و صد تومانی و جراحیهای چند هزار تومانی تنها نتیجه ی طمع آنهاست. بالعکس، در میان این طبقه ی شریف، اشخاص متقی و قانع بسیار هستند، منتهی سیستم کار اجتماع، بعض آنها را ناچار میکند که چنین باشند.
بنده در اینجا توضیح میدهم: یک طبیب که تازه شروع به کار میکند، اگر در تمام امتحانات دبیرستانی و مسابقه ی دانشگاه هرساله موفق شده باشد که در اینصورت آدم برجسته و بسیار باهوشی است، حداقل بیست سال تحصیل کرده و اگر تخصص دیده باشد به 35 تا 45 سالگی خواهد رسید یعنی “عمر آدمی” تمام شده و دوره ی “عمر خری” و سگی فرامیرسد!
خوب؛ در چنین سنینی، یک نفر آدم زن و خانه میخواهد که بیست سی سال باقی عمر را با آسایش بگذراند. یک خانه که یک طبیب بتواند در عباسآباد یا یوسفآباد یا امیرآباد زندگی کند و حدود دویست و پنجاه متر وسعت داشته باشد، حداقل پانصد هزار تومان قیمت دارد. چنین طبیبی برای بدست آوردن این مبلغ باید فی المثل یک هزار عمل پانصد تومانی یا پانصد عمل یک هزار تومانی انجام دهد یا بیست و پنج هزار بیمار را با 20 تومان ویزیت ببیند! این پول را از کجا بیاورد؟
این غیر از رقم مخارج زندگی و غیر از بهای وسایل پزشکی است که طبعا هرطبیبی باید داشته باشد و تنها یک گوشی آن به هزار تومان قیمت میرسد. پس بر خلاف آنچه که به شوخی اول گفتم، اطبا وارثان ما نیستند، این صاحبان زمینها و زمینخوارها هستند که وارث همه هستند! یعنی همه ی راهها به رم ختم میشود.
اگر هم توقع دارید که طبیبی، پس از بیست سال تحصیل، به نان شب محتاج باشد و شما را درمان کند این دیگر توقع بیجاست و حکایت همان مرحوم دکتر نفیسی است و فیروزه ی ابو اسحقی[7] و به قول سعدی “از شکم گرسنه چه خیر آید و از پای برهنه چه سیر”؟ آن هم برای مردمی که هنوز هم- جسارت است- بعض حیوانات را از دکترها “مرضشناستر” میشناسند[8].
بعضیها گاهی حرفی میزنند که آدم متعجب میکند. مثلا میگویند: “طب باید در ایران ملی شود”. من نمیدانم این حرف چه معنی میدهد. چه چیز را میخواهیم ملی کنیم؟ مطب دکترها را؟ گوشی و فشارسنج آنها را؟ اموال آنها را؟ معلومات آنها را؟ حرف خندهداری است. به نظر من راه اصلی همانست که سایر مردم عالم رفتهاند. یک بیمه ی عمومی برای مردم، بیمهای که هرکس بیمار شد پول آن را تمام و کمال، بیمه به طبیب و بیمارستان میپردازد. مردم هم سالیانه مبالغی بعنوان حق بیمه خواهند داد. در دانشکدهها و مؤسسات تربیتی ممالک مترقی تا ورقه ی بیمه را نشان ندهی اسمت را ثبت نمیکنند، در هتلهای “کاناری” تا ورقه ی بیمه ی بیماری همراهت نباشد اطاق به تو نخواهند داد. راه همین است و سخن در اینباره بسیار است و جای گفتگو اینجا نیست. بگذاریم و بگذریم.
عبای طبیبان
البته انکار نمیکنم که خیلی جاها از اعتمادی که مردم ناچارند به دکتر داشته باشند سوء استفاده شده است و وزیر بهداری هم یک وقتی اظهار کرده بود که کرایه ی یک اطاق بیمارستان خصوصی در شب، کمتر از اطاق در یک هتل درجه یک است، اما این را هم باید گفت که بیمارستان و طبابت با مسأله پول و درآمد نباید سروکار داشته باشد، این کار باید یک امر خدایی و در حکم بریه شود و دکترها فقط بر “جان” مردم حق داشته باشند نه بر “مال” آنها! یاد آن طبیب کرمانی به خیر که وقتی از قبرستان رد میشد، عبایش را روی سرش میکشید و تند عبور میکرد، وقتی از او علت را پرسیدند، جواب داد از شاهکار خودم خجالت میکشم، زیرا همه ی اینهایی که اینجا خفتهاند، رختخوابهایشان را من پهن کردهام!
بیخود نبود که حکیم “رکنا” شاعر و طبیب دربار شاه عباس را، ملاذوقی اردستانی- رفیقش- مسخره میکرد تا بدانجا که به روایت تذکره ی خیر البیان، “وقتی از اوقات حکیم رکنا تأسفی داشته که امروز در مجلس بهشتآئین بودم، و نواب اشرف [شاه عباس اول] حکم بر قتل مجرمی فرمودند، و از رقمنویسان کسی حاضر نبود، نوشتن آن رقم به بنده رجوع شد! ملاذوقی میگوید: گنجایش تأسف، ندارد، انگار که نسخهای نوشتید[9]!” و نظیر همین حرف را دکتر “کلوکه” در دربار ناصر الدین شاه هم زده است، و آن وقتی بود که بعد از سوء قصد علیه ناصر الدین شاه (1268 هـ 1851 م) جمعی از بابیان را دستگیر کردند و به انواع عذاب کشتند، و درین میان، بعضی از آنها را به دست رجال سپردند که برای تیمن و تبرک بکشتند و هرکدام به نوعی شرکت کردند، به دکتر کلوکه فرانسوی پزشک شاه هم گفتند که تو هم برای ابراز خدمتگزاری در مجازات و قتل یکی از محکومین شرکت کن! دکتر کلوکه رد کرد و گفت: من در حرفه ی طبابت خود آنقدر آدم میکشم که احتیاج به کسب ثواب ازین راه ندارم!
اعترافات یک طبیب
یغمای جندقی نیز شوخی خود را به پسرش از همین مشرب بیان کرده است:
میگویند پسر یغما از پدر پرسید، پدر جان، بعد از مرگ تو دلت میخواهد من، چه کاره شوم؟
یغما گفت: پسر جان، برو حکیم بشو!
پسر پرسید: فلسفهی این کار چیست؟
یغما گفت: برای اینکه هرچه ازین جنس دو پا را از مرگ نجات دهی اجر دنیا داری و آنچه از آنها بکُشی اجر آخرت!
چندی قبل، من در مجله ی راهنمای کتاب، مقالهای تحت عنوان “خودمشتومالی” نوشتم و غلطها و اشتباهاتی را که در همه ی کتابهایم مرتکب شدهام برشمردم، و بعض رفقا به شوخی میگفتند که بهترین مقالات باستانی همین مقاله ی “خودمشتومالی” است! به هرحال، استاد دکتر خلعتبری که از اطبا و جراحان مشهور است، در جلسهای یادآوری کردند که سالها پیش ازین در فرانسه، یک دکتر هم چنین کرده و تمام اشتباهات خود را که منجر به مرگ بیمارها شده است شرح داده که یکی از بهترین کتابهای طبی و سرمشقی برای دانشجویان طب است[10].
طبیعت، مادر طب
البته ما هرگز توقع نداریم که اطبا معجزه کنند، تمام مردم دنیا بیمارند یا بیمار میشوند و طبیب نمیتواند جلو قضای الهی را بگیرد، خصوصا که طبیب همیشه کم و بیمار همیشه زیاد است. هشتصد سال پیش هم شیخ عطار طبابت میکرد، ناچار بود روزی 500 نفر بیمار را معاینه کند[11] و لابد مثل بسیاری از دکترهای امروزی، نسخه ی بیماران را هم قبلا نوشته و آماده داشت، چنانکه در کرمان هم، عطارها، نسخه ی میرزا حیدر علی حکیم را (عموی میرزا علیرضا حکیم که به خواهر داماد میرزا آقا جان بردسیری بود) قبلا پیچیده داشتند و آن عبارت از بابونه و گل گاوزبان و پرسیاوشان بود!
این ملا حیدر علی بارها میگفت که همینقدر طبابت را هم از بعض حیوانات آموختهام. او وقتی برای آرامش و استراحت بیماران خود دستور داده بود تا “بادیان” بجوشانند و بخورند، و چون ازو پرسیدند که چه دلیل داری که این دوا مؤثر است؟ گفته بود:همه میدانند که در باغها، مار میگردد تا بادیان را پیدا کند و آن وقت در زیر بوته بادیان خواب میرود! این تجربه او اتفاقا مؤثر هم هست. در مثل کرمانیان است که عرق زنیان به هردردی دواست و میگویند “دانه ی زنیان شش پهلو دارد، و گفته اگر من یک پهلو دیگر داشتم جلو مرگ را میگرفتم!” مرحوم دکتر دادسن- رئیس بیمارستان انگلیسها در کرمان- میگفت: کرمانیان تا بابونه و خطمی را دارند به دوای دیگری احتیاج ندارند. چهار صد سال پیش هم وقتی طبیبی در هرات میخواست شکستهبندی کند، یک گاو را به دستیاری خود انتخاب میکرد و از او کمک میگرفت[12] یا در عمل جراحی از مورچه استفاده میکرد[13].
البته ما اینگونه توقعات را از اطبای روزگار خود نداریم و نمیخواهیم آنقدر تیزبین باشند که صدای پای باکره را از”ثبیه” آنهم از پشتبام تشخیص دهند[14] ولی این توقع را هم داریم که در روزگاری که اعماق چشم بیمار را با چراغهای الکترونیکی به چشم بصیرت میتوان دید، دیگر آدمی در بیمارستان از زخم زنبور نمیرد[15].
بیمه ی استاد
به خاطر دارم، وقتی در پاریس به بیمارستانی مراجعه کردم، بیست و سه فرانگ گرفتند و قبل از هرچیزی یک ورقه ی چاپی آسورانس به من دادند که پولم را از بانک بیمه- صدی هشتاد آنرا- پس بگیرم، و وقتی گفتم متأسفانه من بیمه نیستم تعجب کردند، خصوصا که در ورقه ی معرفینامهام عنوان “استاد دانشگاه” داشتم، و هیچ گمان نمیکردند که ممکن است مملکتی باشد که هنوز معلم دانشگاهش بیمه نباشد!
البته من هرگز اظهار نکردم که معلم دانشگاه نه تنها بیمه نیست، بلکه با وجود آنکه بیشتر بیمارستانهای بزرگ تهران زیر نظر دانشگاه اداره میشوند، با همه ی اینها، اگر یک استاد دانشگاه بیمار شود، متحیر است که به چه بیمارستانی مراجعه کند، و بالاخره هم مثل مرحوم دکتر معین، شاید معالجهاش سر از سیصد هزار تومان درآورد[16]!
در خارج،عوامل زیادی هست که وضع اجتماعی ایران را به صورت مجامع پیشرفته جلوهگر کند مثل آمار تعداد آموزشگاهها و محصلین بزرگسال و خردسال و شرکتهای بزرگ هواپیمایی و حملونقل و درآمدهای هنگفت نفت و بعض اصلاحات اجتماعی، ولی گاهی بعضی جزئیات، همه ی آن تبلیغات را نقش بر آب میکند، از آن جمله مثلا همین نمونه که دهها معلم و استاد و دانشجو وقتی به بیمارستانهای خارج مراجعه میکنند، با کمال وضوح اظهار میدارند که در ایران بیمه نیستند و اصولا بسیاری از آنها نمیدانند که بیمه خوردنی است یا پوشیدنی! قضاوت جامعه ی غرب، در چنین مواردی، نسبت به وضع اجتماعی ما و شکفتگی اقتصادی ما و پیشرفتها و جهشهای ما، دیگرگون میشود.
باید کاری کرد که هرکس بیمار میشود، یک پناهگاهی داشته باشد و کار به آنجا نرسد که یک طبیب با صراحت تام بنویسد “جان تو در دست من است و نان من در دست تو، نان مرا بده، جان خودت را بستان”[17]! این حقیقتی است و باید کاری کرد که نان اطبا از دست مردم درآید و به دست جامعه و دولت و مقامات مسئول بیفتد، اما شرط کار دکترها هم باید آن باشد که با آخرین پیشرفتهای کار طبابت آشنا شوند، و هردو سه سال یکبار قید عایدی مطب را بزنند و برای تکمیل اطلاعات خود به خارج بروند و اطلاعات تازه کسب کنند تا مورد طعنه و لااقل از دکتر باخدای خودمان کمتر نباشد[18] و اطبای جوان هم چنان شوند که مردم با اطمینان جانشان را بدانان بسپارند و کار به آنجا نرسد وقتی به روستا رفتند، مردم به شوخی طعنه زنند و این شعر قدیم شاعر را درباره ی طبیبی که به روستا رفته بود بخوانند:
آنها که ز تیر و تیغ مینگریزند
از هیبت کشکاب[19] تو خون میریزند
تو رفته به روستا و شهری به مراد
بیمار همی شوند و برمیخیزند!
منبع: گوهر- خرداد 1352- شماره 5- صفحه 390 تا 399
[1] استاد دانشگاه، از نویسندگان گرانمایه و محققان بلندپایه ی معاصر
[2] از آنجمله دکتر قائممقامی طبیب دانشگاه تبریز مقیم فعلی خانه ی ایران در پاریس در آن وقت که در آن شهر بیمار شدم. در باب اطبای ایرانی که دوستان خودم هستند مثل دکتر پورحسینی و دکتر نوربخش دیگر حرفی نمیزنم که تعلق حساب شود. تشکر از زحمت آنان امکانپذیر نیست.
[3] به روایت جناب حکمت این قطعه از مرحوم شوریده ی شیرازی است. (مجله ی یغما).
[4] معروف است که در روز اول، خداوند، برای بشر 35 سال عمر تعیین کرده بود و برای سایر حیوانات هم عمری معین شده بود. آدمیزاد که بهیچ چیز قانع نیست پیش خدا شکایت برد که خداوندا این سی و پنج سال کم است، مقداری بر آن بیفزا تا بتوانم عبادت ترا در آخر عمر بجا بیاورم، زیرا این 35 سال برای همان اعمال “چنانکه افتد و دانی” هم تکافو نمیکند. چون عنوان عبادت پیش کشید، خداوند فرمود تا از عمر یکی از مخلوقات دیگر بردارند و بر عمر بشر بیفزایند. مأمور اجرا، خر را از همه ساکتتر دید، بیست سال از عمر او برداشت و بر عمر آدمی گذاشت بنابراین عمر بشر از 35 به 55 اضافه شد، اما متأسفانه چون از عمر خر بود، این بیست سال بعد از 35 را آدمیزاد ناچار شد مثل خر کار کند و جان بکند! باز محلی برای عبادت نماند. باز نزد خدا شکایت برد، خداوند فرمود ده سال دیگر از عمر مخلوقی دیگر بردارند و بر عمر آدمیزاد بیفزایند، این بار نوبت سگ بود. ده سال از او برداشتند و بر عمر آدمی گذاشتند، ولی متاسفانه باز به عبادت نرسید. این ده سال بعد از 55 سالگی “یک زندگی سگی” بود که برای آدم پیش آمد، پر از رنج و بیماری که آدم باید مرتبا در حال رژیم باشد: شراب نخورد، سیگار نکشد، با زن همدمی نکند، زود بخوابد، زود برخیزد، کم بخورد، کم حرف بزند و هرروز یکی از سوراخ سمبههای پایین و بالا را عمل کند، و سوند و شیاف و ویتامین و هورمون و… بکار برد، دلش خوش است که زنده است. به قول دشتی “فکر کنید در اینصورت آدمی چه زندگی سگی ای دارد”! زندگی ای که اگر بخواهند دوباره آنرا به سگ برگردانند هرگز قبول نمیکند!
[5] به قول یک طبیب اروپایی: “بهای سالهائی از عمر را که به علت حذف بیماریهایی چون تیفوئید و دیفتری و آبله و غیره، از چنگ مرگ به غنیمت بردهایم، باید با رنجهای درازی که در پیری و ناتوانیهای دراز مدت میکشیم، از نو بپردازیم”!
[6] این شوخی منسوب به سقراط است که یک وقت مردی به او تنه زد و فرار کرد. مرد فریاد میزد اینرا بگیرید. سقراط پرسید چرا؟ گفت: قاتل است. سقراط پرسید: قاتل یعنی چه؟ آن مرد گفت: آنکه دیگران را میکشد؟ سقراط گفت: پس، سرباز است؟ مرد خشمگین شد و گفت نه، نه، در جنگ کسی را نکشته. سقراط گفت: خوب پس میرغضب است. مرد گفت: عجب احمقی هستی، این مرد یک تن را کشته که اصلا گناهی نداشته. سقراط لبخندی زد و گفت: بله، فهمیدم. معلوم میشود این آقا یک طبیب است!
البته سقراط که این تهور را داشت تا این حرفها را بزند، آنقدر هم مرد بود که برای نجات از دست اطبا خودش جام شوکران را بنوشد و خلاص شود، ولی امثال ماها که این مردانگی را نداریم و بالاخره باید به تصدیق همین دکترها به گور برویم، ناچار باید جانب احتیاط را نگهداریم که گفتهاند:
چو به گشتی طبیب از خود میازار
چراغ از بهر تاریکی نگهدار
در کتاب (دینکرت) در مراسم پزشکی یادشده که در قدیم هرطبیبی حق داشت اول کار روی سه بیمار “اکدین” یعنی غیرزرتشتی آزمایش کند، اگر خوب میشد که دانشجو میتوانست به مقام “ایران درستبذ” یعنی طبیب بزرگ ایرانی نائل شود و در غیر اینصورت او را “زورپزشک” لقب میدادند که بمعنی پزشک قلابی است!
[7] طبیبی داشتیم در ماهان کرمان بنام دکتر نفیسی- از خاندان نفیسی(پدر فریدون نفیسی)- که مردم به تحبیب او را “دکتر داداشو” (برادر)میگفتند (و آخر به تصدیق دوست خودمان دکتر سید محمود پورحسینی به خاک رفت)!. این مرد از اخیار بود، وقتی بیماری نزد او میآمد، با اندک حق العلاج گاهی دوای او را هم میداد. یک روز بیماری رسید، دکتر داداشو به او گفت: دو مثقال روغن کرچک بخور تا شکمت کار کند و بهتر خواهی شد. بیمار گفت روغن چراغ را در ده نداریم. دکتر دو مثقال روغن چراغ به او داد. بیمار یک قران حق العلاج گوشه ی قالیچه دکتر گذاشت و رفت. فردا آمد. دکتر پرسید: خوب، شکمت هیچ کار کرد؟ بیمار جواب داد: نه آنقدر که به درد بخورد، دوتا ذره مثل پشکل گوسفند! مرحوم دکتر نفیسی گفت: فلان فلان شده، می خواستی با یک قران حق العلاج و دو مثقال روغن چراغ، برایت فیروزه ی ابو اسحقی دفع شود!
یک شوخی دیگر هم از همین دکتر نقل کنم: میدانیم که در دهات ما، وقتی بیماری کارش سخت شود، ضمن وصیتها شناسنامهاش را پیدا میکند و زیر سرش میگذارد که اگر مرد بستگانش برای ثبت فوت دچار زحمت نشوند.
یک وقت بیماری دستور میگرفت، دکتر داداشو میگفت فلان چیز بخور و فلان کار بکن و فلان قدر بخواب و غیره و غیره، بیمار هم پیدرپی سؤال میکرد تا بالاخره پرسید خوب دیگر چه کار کنم؟ دکتر داداشو که خسته شده بود گفت: احتیاطا سجلت را هم زیر سرت بگذار!
قبر دکتر نفیسی در کنار قنات وکیلآباد ماهان زیارتگاه مردم سادهدل آنجاست. او هرگز از حق العلاج یک قرانی خود چشم نمیپوشید و اگر بیماری دهاتی نمیتوانست ویزیت بدهد ولی اندک توانایی و قدرت بدنی داشت، دکتر رو به پیشخدمت خود میکرد و میگفت: “اکبر! بیل بده به او که کرت بالا را بشکند”! یعنی او را ناچار میکرد که مجانا در باغ دکتر بیل بزند. در باب ویزیت اطبا باید این نکته را بدانیم که اصولا جزء اصول طبی است و حتی از نظر روانی هم در بیمار اثر دارد. گویا میرزا مرتضی گلسرخی طبیب مخصوص انیس الدوله زن ناصر الدین شاه (جد خاندان گلسرخی، و به این جهت به این نام مشهور شده بود که یک روز از حمام درآمد و از حرارت سرخ شده بود، انیس الدوله به او گفت: مثل گل سرخ شدهای!) این طبیب به اولاد خود وصیت کرده بود که اگر خواستند طبیب شوند به سه وصیت او عمل کنند.
الف-هرگز بدون آنکه بیمار را ببینند، نسخه ی غایبانه و به حرف اطرافیان او ندهید.
ب-هرگز وسط راه وایستاده و سر پا نسخه ندهید، بنشینید و نسخه بنویسید که بیمار نسخه ی شما را سرسری حساب نکند.
ج-هرگز نسخه ی مجانی ندهید که شأن و ارزش نسخه شما از میان نرود و علاوه بر آن اثر دوا در بیمار کمتر خواهد شد وقتی که نسخه ی مجانی به دست آورده باشد.
[8] این را میدانید که اصل مداوا ابتدا تشخیص مرض است، اگر طبیب مرض را شناخت علاج آن آسان است. یک وقت در یکی از دهات کرمان، بیماری را سوار گاو کردند که به شهر پیش “میرزا علیرضا حکیم” بیاورند (این عقیده هست که گاو از خر نرمتر راه میرود و بهمین علت معمولا بیمار را بر گاو مینهند). در بین راه گاو رم کرد و بیمار را به زمین انداخت و دست او شکست. میرزا علیرضا وقتی بیمار و دست شکسته ی او را دید متعجبانه گفت: چرا او را سوار خر نکردید؟ اطرافیان بیمار گفتند، به علت اینکه از قدیم گفتهاند: “خر مرضشناس است”! میرزا علی رضا گفته بود: “خوب: دیگر موردی نداشت که او را پیش من بیاورید، همان خر میتوانست او را معالجه هم بکند!”
[9] از یادداشتهای گلچین معانی، مجله وحید، شماره 97
[10] چنانکه من هم آن مقاله را در انتقاد کتابهایم برای آن نوشتم که راهنمایی برای تدوین مقالات تاریخی و روش نگارش تاریخ برای دانشجویان باشد.
[11] به داروخانه پانصد شخص بودند که در هرروز نبضم مینمودند.
[12] وقتی در هرات، استخوان ران یکی از زنان حرم سلطان حسین بایقرا دررفته بود، “استاد زین العابدین شکستهبند را آوردند…پادشاه او را گفت که او را به جای میباید آورد، بر وجهی که دست به وی نرسانی (با اینکه طبیب محرم است، اما پادشاه نمیخواست که دست نامحرم به ران کنیزک برسد و درعین حال میبایست معالجه هم بشود، مشکل کار طبیب را تماشا کنید) به هرحال وی تأمل بسیار کرد، و گفت: “گاوی را سه روز ترید دهند و آب نخورانند، بعد از سه روز بالشی بر پشت گاو انداخته، آن عورت را سوار کردند و پای او را به فوطه در زیر شکم آن گاو محکم بربستند، و طشتی در پیش گاو پرآب کرده نهادند، گاو بنیاد آب خوردن کرد و شکم گاو برآمدن گرفت. به یکبار آواز طراقی برآمد، و استخوان بجای خود قرار گرفت.” (بدیع الوقایع ج 1 ص 488)
[13] در زدوخورد میان پهلوانان، یکی از آنان هژده زخم کارد و خنجر خورد، جراحان را خبر ساختند. میرزا (سلطان حسین میرزا) فرمود اگر این را علاج نمائید، آنچه مراد شماست از خزانه انعام من شما را میسر است، جراحان او را ملاحظه کردند. گفتند همه علاج دارد، اما روده ی او پاره شده علاج آن معتذر است، زیرا که آن را به سوزن نمیتوان دوخت، میرزا فرمود که استاد شیخ حسین جراح کجاست؟ گفتند: شاها، وی مریض است، فرمود که تخت روانی بردند و او را آوردند. جراح فرمود که مورچه سوارک- که آن را مورچه سلیمان میگویند- یک چندی جمع ساختند، لبهای پاره زخم روده را فراهم آورد. دهن یک موری را به زخم رسانیدند، آن مور نیش خود را به زخم فروبرد.فی الحال سر او را به مقراض از تن جدا کرد، دیگری را در پهلوی وی داشت، آن را نیز سر از تن جدا کرد،همچنین دور زخم روده را به این نوع دوخت و در شکم او کرده زخم شکم را نیز دوخت و تربیت و رعایت کرده در عرض چهل روز،مفرد (پهلوان)بر سر قدم آمد و صحت یافت.”(بدایع الوقایع ج 1 ص 486)
[14] پدرم داستانی حکایت میکرد که ابن سینا وقتی با شاگرد خود- شاید ابو عبید جوزجانی- در اطاقی مشغول درس و بحث بودند، صدای پایی از پشتبام آمد، معلوم بود که آدمیزادهای از بالای بام از طرف راست به چپ اطاق عبور میکرد.ابو عبید تعجب کرد، استاد او را از تعجب درآورد و گفت: صدای پای دختر همسایه است که پنهانی از پشتبام ما استفاده کرده به خانه ی همسایه ی دیگرمان رفت. مدتی گذشت، بحث استاد و شاگرد تمام نشده بود که دوباره صدای پا از پشتبام آمد (معلوم میشود سقف با تیر چوبی پوشیده بود که صدا را خوب منعکس میکرد.) ایندفعه صدا از طرف چپ اطاق شروع شد و به راست ادامه یافت. ابو عبید رو به استاد کرد و گفت: دختره بازگشت. استاد به شاگرد گفت: اما دیگر دختر نیست، بلکه بهتر است بگوئی خاتون بازگشت! فردا معلوم شد که حدس استاد درست بود، سروصدا بلند شد که دختر همسایه با پسر همسایه سروسر داشته و رفته و پاکباخته بازگشته است. استاد از صدای پای اولیه دختر تشخیص داده که دختر است و از صدای پای دوم تشخیص داده که دیگر دختر نیست و این داستان را برای حذاقت و روانشناسی ابن سینا حکایت کردهاند. شک نیست که اضطراب دختر در بازگشت، طرز راه رفتن او را با راه رفتن اول- که تحت تأثیر شغب و خواهش درون بوده است- دگرگون و متفاوت ساخته بود. استاد محمود شهابی در مقدمه ی رساله روانشناسی ابن سینا مرقوم فرمودهاند: ابو علی گفت: “دوشیزهای که هماکنون ازینجا رفت. بازگشته، لیکن دختری خویش را باخته است، چون رسیدگی کردند، معلوم شد به دیدار نامزدش میرفته و پس از ملاقات با او بازگشته است”(ص 11).
[15] رجوع شود به مجله خواندنیها آبان 1351 داستان کسی را که در یزد زنبور زد و در بیمارستان درگذشت و جواب استاد دکتر حسین خطیبی به همین مقاله.
[16] و ما میدانیم که در تهران تقریبا همه ی اتومبیلها بیمه ی اجباری شدهاند ولی جان آدمها هنوز بیمه نیست. علت هم معلوم است، یک اتومبیل حداقل 25 هزار تومان قیمت دارد، اما جان یک آدم؟ آنجا که عیان است چه حاجت به بیان است.
[17] گویا امضیها این یادداشت واقعبینانه را در مطب دکتر یونس افروخته دیده بودند.
[18] بیماری که در اثر نسخه ی دکتر در کرمان بهبود یافته بود برای تشکر نزد دکتر معالج رفت و گفت: بخدا پیش صد تا دکتر رفته بودم، هیچکدام به اندازه ی خری چیزی نفهمیدند، باز شما آقای دکتر!
[19] تیغ جراحی، نیشتر.