در واقع، طی پنج سال پس از تشخیص الزایمر زودرس، اُبرین یادداشتهای مفصّلی از وضعیت خود نوشته و به صورت یک کتاب خاطرات منتشر کرده است. او میگوید: “الزایمر، مرگ با حرکت آهسته است.
مثل یک دوشاخه ی شُل در پریز برق. تصور کنید، هر کجا از کشور که هستید، یک شب در صندلی راحتی نشسته اید و می خواهید کتاب خوبی را بخوانید و لامپ شروع می کند به روشن و خاموش شدن.
دوشاخه را کمی فشار می دهید و لامپ دوباره روشن و با رها کردن دوشاخه، دوباره خاموش می شود… خوب، کم کم طوری می شود که حتی فشار دادن دوشاخه هم بی فایده است. و لامپ برای همیشه خاموش می شود.”
– چطور شد همه چیز را به نام همسرت منتقل کردی؟
دکترها گفتند باید همه چیز را به همسرم واگذار کنم. دیگر اجازه نداشتم چیزی داشته باشم. این خیلی مشکل بود چون خانه ما در دماغه کاد، که خودم ساخته بودم، همان خانه ای بود که دوست داشتم در آن زندگی کنم و بچه هایم را بزرگ کنم. و حالا احساس می کردم یک اجاره نشین هستم.
و این آغاز از هم پاشیدن هویت من بود. احساس می کردم هیچ کس بجز من دچار این بیماری نشده است. امیدوارم خدا پشت و پناه همه دکترها و پرستارها در جهان باشد، اما هیچ چیز سخت تر از الزایمر زودرس نیست. و … بقیه سؤالتان را فراموش کردم. لطفاً تکرارش کنید.
– هر روز صبح که از خواب، بیدار میشی چه احساسی داری؟
وقتی بیدار می شوم، هویتی ندارم. باید پیدایش کنم. یک پیرمرد هستم، شبیه پرونده های به هم ریخته ای که مجبور هستید مرتبشان کنید تا بدانید هر پرونده مربوط به چه کسی، چه مکانی، چه زمانی، و چه شرایطی از زندگی شما بوده است. هر شب یک نفر می آید و همه پرونده ها را می برد و دوباره به هم می ریزد.
و صبح روز بعد بیدار می شوید و می گویید: “خدای من، باید همه این پرونده ها را دوباره مرتب کنم تا بفهمم که هستم!”
– چرا روی همه چیز برچسب زدی؟
باید روی خمیردندان بنویسم خمیردندان، وگرنه ممکن است بجایش صابون یا لوسیون بردارم و دندانهایم را مسواک بزنم. روی دهانشویه باید بنویسم دهانشویه، چون یکبار بجایش الکل برداشته بودم. نگاه کردم، دیدم رویش نوشته الکل!
اول باور نکردم. یک جرعه خوردم. الکل اصلاً مزه خنک و نعنایی دهانشویه را ندارد.
– چیزهای جدید یادتان می ماند؟
حالا 60 درصد از حافظه کوتاه مدت من فقط 30 ثانیه دوام دارد. کم کم دیگر کسی را نمی شناسم. البته همه این قضیه را می دانند. خدا پشت و پناهشان باشد. هر بار که می آیند، خودشان را معرفی می کنند. حتی کسانی که از بچگی می شناختم.
فقط این نیست. گاهی مثلاً گوشی تلفن را پرت می کنم. نشانه گیری ام بد نیست. آن لحظه نمی دانم چگونه باید شماره گیری کنم. ماشین چمن زن را داغون کردم چون نمی توانستم آن را روشن کنم.
تنها که می شوم، گریه می کنم. کاملاً از ته دل. مثل یک پسربچه. چون حس می کنم از تنهایی می ترسم و حالا نوبت من است. می دانید، ماهی از سر گَنده گردد…
مطالب مرتبط:
بعد از الزایمر (بخش اول) چگونه به فرزندان خود بگوییم الزایمر گرفته ایم؟