سال گذشته هشتمین دوره ی مسابقات نویسندگی پزشکی ایالات متحده از سوی مجله ی Medical Economics و Modern Medicine Network برگزار شد. موضوع مسابقه، ارتباط در سلامت (Connecting Care) بود. گاهی ما به عنوان پزشک، ارتباط درمانی منحصر به فرد و پرمعنایی با یک بیمار برقرار می کنیم. گاهی موفق می شویم مشارکت فعال بیمار یا خانواده ی وی را در فرایند درمان جلب کنیم. گاهی این ارتباط در محدوده ی وسیع تر بین اعضای یک تیم درمانی برقرار می شود.
جوایز نفرات اول تا سوم این مسابقه به ترتیب 5000، 2500، و 1000 دلار بود. همچنین نوشته های برتر در مجله ی Medical Economics چاپ شد. “از سوی دیگر” نوشته ی راشمی پاتیل، دستیار سال سوم در مرکز پزشکی لوتران در نیویورک، برنده ی جایزه ی سوم این مسابقات شد. او از این می نویسد که چگونه یک تجربه ی شخصی منجر به تغییر نحوه ی ارتباط وی با بیمارانش شد.
این داستان را برای مجله ی پزشکان گیل ترجمه کرده ام.
یادم است تلفن را پاسخ دادم.
یک سه شنبه شب در ماه ژوئن بود، مانند همه ی سه شنبه شب های دیگر. حدود 11:30 شب بود و من، خسته از کار روزانه به عنوان یک دستیار داخلی، در خواب عمیق بودم.
هنگامی که صدای زنگ تلفن را شنیدم، از روی عادت فکر کردم، “کی میتونه این ساعت سه شنبه شب به من زنگ بزنه؟” و با این تصور که شاید یکی از همکاران شبکار باشد که نگران یکی از بیمارانم شده، پاسخ دادم. اما پدرم بود. زنگ زدن او در این ساعت از شب غیرعادی بود. حس هولناکی مرا فرا گرفت.
او گفت: “یادته برادرت مشکل تنفس داشت؟ فرستادمش برای عکس قفسه ی سینه تا مطمئن بشم چیزیش نیست. امروز رادیولوژیست زنگ زد و گفت خوب به نظر نمی رسه. صدها گره (ندول) داخل ریه س. مطمئن نیستیم چیه، اما ممکنه متاستاز باشه.”
گره ی ریه.
متاستاز.
پدرم پی در پی تصورات خود را درباره ی تشخیص احتمالی ردیف می کرد، این که هنوز برای تشخیص قطعی خیلی زود است، این که حال برادرم خوب است، این که همه چیز خوب است. افکار من در این نقطه از آموزش پزشکی به سوی بدترین تشخیص ها متمایل بود و این که همیشه تشخیصی که ممکن است جان بیمار را بگیرد، باید پیش از همه رد شود. در ذهنم به دنبال همه ی علل احتمالی گره ی ریه در یک فرد 27 ساله ی سالم از سایر جهات و بدون عوامل خطرساز (ریسک فاکتور) گشتم. آیا می تواند عفونی باشد؟ التهابی؟ وقتی تشخیص به وضوح جلوی چشمت باشد، تشخیص افتراقی بی معنی است. قلبم پر از اضطراب شد و درد عمیقی داخل قفسه ی سینه ام احساس کردم.
طی چند هفته ی بعد و به دنبال آزمایش ها و عکس های بی شمار و انجام بیوپسی، به یک تشخیص رسیدیم: آلوئولار سافت پارت سارکومای مرحله ی 4 ساق پای چپ.
برادرم بهترین دوست من بود. ما به عنوان تنها دانش آموزان اقلیت مذهبی در یک سیستم آموزشی غیرمذهبی در یک شهر کوچک در تگزاس، به دلیل تلاش برای حفظ هویت و علائق فرهنگی ونژادی مشترک، در محیطی که هیچ سازگاری ای با ما نداشت، بسیار به هم نزدیک بودیم. با او راحت تر توانستم با شرایط کنار بیایم. برادرم مطیع تر و آرام تر بود، اما اگر از نزدیک او را می شناختید، متوجه می شدید که کمتر پیش می آید نظر خود را درباره ی موضوعی بیان نکند.
هر دو یاد گرفته بودیم که بیرون از مدرسه با پدرمان تنیس بازی کنیم. تنیس، هم امکان تخلیه ی سرخوردگیهای دوران نوجوانی را فراهم می کرد و هم فرصتی بود برای خروج از زندگی شهری. در چندین دوره از مسابقات ملی شرکت کردیم و از ممفیس تا شیکاگو سفر کردیم. این البته باعث شد برخی فرصتها را که در زندگی اجتماعی یک نوجوان اهمیت دارند از دست بدهیم اما در مقابل، این تجربه را به دست آوردیم که سخت کوشی در طولانی مدت چه پیامدهایی دارد.
وقتی از دبیرستان فارغ التحصیل شدیم، هر دو در مسابقات تنیس دانشجویی شرکت کردیم. او در واسر و من در ییل. من بعد از کالج وارد دانشکده ی پزشکی شدم و او با این که با کله شقی سعی می کرد پا در جای پای من نگذارد، در نهایت مدرسه ی حقوق را رها کرد و تصمیم گرفت یک روان شناس شود. در ژوئن 2013، یک هفته پیش از آن عکسبرداری از قفسه ی سینه، در دانشگاه تگزاس در گالوستون پذیرفته شده بود. تصور وقایع به ترتیب فوق برایم حزن انگیز بود.
درمان پیش از مرگ
با گسترش سرطان، از نزدیک شاهد افت آهسته ی جسمی و روحی برادرم بودم و به موازات آن فصلی از رؤیاهای او و رؤیاهای ما از یک آینده ی مشترک که رو به پایان بود. برادر من، بهترین دوست من، در جلوی چشمانم با مرگ گلاویز بود.
ما به عنوان پزشک، پیوسته در مبارزه برای زنده ماندن بیماران خود، زمان می خریم، یا با توجه به محدودیت زمان، برای درمان پیش از مرگ مهیا می شویم. من به عنوان دستیار طب داخلی در مرکز شهر بروکلین، فاجعه را دیده ام. زن 41 ساله ای که از عوارض سیروز الکلی پیشرفته در بستر مرگ است. یا مرد 60 ساله ای که در طول عمر خود هیچ پزشکی را ندیده و در اثر سکته ی قلبی وسیع و نرسیدن اکسیژن دچار آسیب دائم و مرگ مغزی شده است. فاجعه را دیده ام.
اما طی 9 ماه که شاهد مبارزه ی برادرم با سرطان بودم، متوجه شدم که هیچ چیز نمی تواند مرا برای این فاجعه آماده کند. احساساتی که پیش از آن، در خانواده های بیمارانی که چنین ناگهان و دردناک از دست می روند، از دور شاهد آن بودم، درست همانی بود که هم اکنون، خود داشتم تجربه می کردم. دیگر نه یک پزشک، که عضوی از خانواده بودم. نه یک فرد بی احساس با یک خبر بد، بلکه فردی بودم که با دریافت آن خبر فرو می ریزد.
آخرین باری که برای دیدن برادرم به خانه رفتم، چند روز قبل از سرطان شناس شنیده بود که هیچ درمانی باقی نمانده و بهترین گزینه استراحت در منزل است. هنگام مرگ، هیچ روحی از بدن او خارج نشد. اما کمک کرد که متوجه شویم رفتن او از زندگی ما و از دنیای انسانها هیچ ارتباطی با وقایع پس از آن نداشت: گذاشتن پیکر او در یک کیسه، تشییع و سوزاندن آن.
ماهها پس از مرگ او، در هنگام ورود به بخش های بیمارستان دچار تردید می شدم. همان زمان بود که استیون را دیدم، پدر جوان دو کودک که حدود چهل سال داشت و به نظر سالم بود، اما اخیراً تشخیص سرطان لوزالمعده برایش مطرح شده بود. در یک مرکز دیگر برای بررسی وجود خون در مدفوع بستری و تشخیص سرطان داده شده بود. طی روزهای بعد که با او بودم، از پیش آگهی خود پرسید و این که به خانواده اش چه باید بگوید. با او حس راحتی داشتم که پیش از آن با هیچ بیماری نداشتم.
درباره ی زندگی حرف زدیم. این که اگر بدانیم زمان محدود است، یعنی چه. درباره ی برادرم به او گفتم و این که برداشت من از مرگ چقدر ناگهانی عوض شد. هیچ پاسخی نداشت اما از من خواست سعی کنم زندگی خود را با فاجعه تعریف نکنم، بلکه از تجربه ام برای ارتقای مهارت هایم به عنوان یک پزشک استفاده کنم. حرف هایش در من اثر داشت و با این که دیگر او را ندیدم، می دانم که همچنان زندگی خود را با یک تعریف کیفی و نه کمّی ادامه داد.
همین طور که در زندگی حرفه ای خود پیش می روم، تجربه هایم مرا برای همیشه تغییر داده اند. حال با مهربانی بیشتر و قضاوت کمتری با بیمارانم برخورد می کنم. می فهمم که تشخیص سرطان، مانند هر تشخیصی، نه تنها اعضای بدن را تحت تأثیر قرار می دهد، بلکه نحوه ی دریافت بیمار از بیان آنها را نیز عوض می کند.
در غمگساری و بیان تجربیات خود به همکاران و بیمارانم راحت هستم، با این امید که شاید متوجه شوند در حرفه ای که مرگ رخدادی روزمره است، بحث از ارزش ها، اولویت ها و اهداف شخصی در هنگامی که افراد در بستر مرگ هستند، همچنان یک تعهد عالی محسوب می شود. هنگامی که می خواهم درمان پیش از مرگ را با بیمارانم در میان بگذارم (این که معنی آن چه هست و چه نیست،) این کار را با تمام وجود انجام می دهم تا مطمئن شوم روح آنان نیز، در هنگام مرگ، همراه با جسم آنان آرام خواهد گرفت.