داستان ارواح[1]

“کسی در آستانه درب اتاقم اجازه ورود می خواهد-

  یک ملاقاتی آخر وقت در آستانه درب اتاقم اجازه ورود می خواهد؛-

    همین، و بس.”

-کلاغ سیاه

اعتراف می کنم که خلوت، که ضداجتماعی ترین گزینه ها، باعث تجدید قوای این کارگر خسته هنگام مراجعت به منزل می شود، بگذریم از طفره رفتن در مقابل درخواستهای کسل کننده ای که موضوع اغلب آنها حول و حوش وعده های عملی نشده مانند جمع آوری برگ درختان از داخل حیاط و غیره است. فرصتی برای خزیدن به درون خلوتگاه، اتاقکی محدود به ملاقات کنندگان چهارپا، موهبتهای کافی برای توجیه ناامید ساختن خانواده، ردّ تقاضای مصرّانه برای فیس تایم با استاد، مگر اتفاقاً یک ویدئوی داغ باشد در یوتیوب. اگر کسی باشد برای همدلی در پنجره کلبه مان در یک شب تاریک، نگارنده را در کتابخانه اش خواهد یافت، آسوده درون یک صندلی در روشنایی تک چراغ، آهسته در حال هضم مقاله ای درباره سیر تکامل گونه های استرالوپیتکوس، یا شاید هم یک کمیک استریپ. معلمان پیش دبستانی دلایل خوبی برای احترام به این “زمان سکوت” دارند. مراسم مقدّس یک عصر آف برای یک شخص محترم، که با یادآوری آنچه ماه گذشته، در آخرین روز غمبار اکتبر روی داد، مضطرب کننده تر شده، منجر به حالت ضعف و به فکر فرو رفتن می گردد- منظورم را می فهمید.

در حالی که در گوشه همیشگی نشسته بودم، احتمالاً در میانه های “زوال خاندان آشر[2]” خوابم برده بود. پس از مدتی حباب چراغ ترکید و من همان طور که درون صندلی لم داده بودم، در حال بیدار شدن، صدای خش خش باز شدن درب را شنیدم.

با اینکه اتاق تاریک بود، سایه های مبهمی را می شد در نور ماه که از پنجره بر روی فرش می تابید مشاهده کرد. تنها صدایی که به گوش می رسید، تیک تاک منظم ساعت روی طاقچه بود. وقتی به تاریکی دقت کردم، از مشاهده یک زن لاغر، پیچیده در پارچه توری، که در مقابلم ایستاده بود جا خوردم.

“منو یادتون میاد؟” به نظر صدایش از آن سوی دریا می آمد.

“البته. همدیگر را پس از ماستکتومی[3] شما دیدیم.” (ما انکولوژیستها زیاد به سر و صدا حساس نیستیم ولی می خواهم بدانید که عادت ندارم مکالمات ساکنین دنیای پس از مرگ را بشنوم.)

“من سرطان پستان داشتم و پیش شما آمدم. شما گفتید شیمی درمانی لازم ندارم، خطر عود سرطانم پایین است.” در حالی که سخن می گفت، چهره اش در میان سایه ها پنهان شده بود. هوای کتابخانه خفه بود ولی در نسیمی که منشاء مشخصی نداشت می شد لرزش جامه او را دید.

یک لحظه همه چیز را از یاد بردم، ولی دوباره به یاد آوردم.

“یادم آمد، سرطان پستان شما HER2- مثبت بود، ولی تومورتان کوچک بود. دستورالعمل به روشنی گفته درمان اَدجوانت الزامی نیست. یادتان باشد من گفتم تعداد بیمارانی که در کارآزمایی های بالینی تومور اولیه کوچک داشته باشند آن قدر کم است که نمی توان با قاطعیت گفت از شیمی درمانی اَدجوانت یا درمان آنتی- HER2 سود می برند.”

او نزدیک تر لغزید و در حالی که دستهای رنگ پریده اش را مؤدبانه در دامن گرفته بود، روی نیمکت نشست. وقتی دیدم چشمانش در داخل حدقه نیستند عقب رفتم.

“شما می دانید.” لبخند آزار دهنده ای بر لب داشت. “شما می دانید که حتی سرطان های HER2- مثبت کوچک پستان نیز خطر عود بالاتری دارند. اگر به من درمان اَدجوانت داده بودید امروز زنده بودم.” شروع به نوسان به عقب و جلو کرد. ناله خفیفی شبیه زوزه باد به گوش می رسید.

پوستم شروع به سوزش کرد. فریاد زدم “ولی تحقیقات ناقص است… نمی دانیم درمان اَدجوانت برای تومورهای کوچک مؤثر باشد! نمی توانید مرا به دلیل تبعیت از استاندارد مراقبت سرزنش کنید.”

به آرامی به سویم خم شد.”اشتباه کردید. کی یاد میگیرید که علم همیشه عقب تر از بوروکراسی است؟ کی یاد می گیرید؟ کی؟”

پیش از آن که بتوانم دهانم را بگشایم به سوی من شتافت و مرا در آغوش گرفت. احساس کردم حرارت طاقت فرسایی به درونم نفوذ کرد و فریاد زدم.

خوب، احتمالاً بقیه را حدس می زنید. از خواب پریدم و کتاب افتاد. زیر لحاف سنگین خیس عرق شده بودم. آن طرف تر، روی نیمکت، سگ وفادارم با قیافه خاصی نشسته بود که تنها در خانه هایی دیده می شود که صاحبش یک احمق واقعی باشد.

فردای آن روز زنی با تشخیص جدید سرطان پستان 3 بار منفی[4] که نیاز به شیمی درمانی پیش از جراحی دارد پیش من می آید. شرکت بیمه، هزینه کاربوپلاتین را قبول نکرده و با توجه به اهمیت موضوع، می خواهم آن را برایش رایگان حساب کنم. هر چه باشد، طولی نخواهد کشید که دوباره دنبال یک جای آرام- خواهش می کنم تنها و با رؤیاهای شیرین- باشم.

 


[1] http://www.cancernetwork.com/blog/ghost-story

[2] داستان کوتاهی از ادگار آلن پو، که با عنوان “سقوط خانه آشر” نیز ترجمه شده و مانند اغلب آثار این نویسنده چیره دست آمریکایی، در ژانر وحشت است. رودریک آشر فرد هنرمندی است و راوی داستان تحت تأثیر نقاشی‌های او قرار گرفته است. رودریک ترانهٔ «قصر جن‌زده» را می‌خواند و سپس به دوستش می‌گوید که خواهرش مرده و براین موضوع پافشاری می‌کند که پیش از دفن کامل او، جسدش را به مدت دو هفته درون تابوتی در آرامگاه خانوادگیشان نگه دارد. راوی به رودریک کمک می‌کند تا جسد را درون تابوت بگذارد و همان لحظه متوجهٔ گونه‌های گلگون مادلین می‌شود …

[3] جراحی برداشتن پستان

[4]  نوعی از سرطان پستان که هر سه آزمایش ER/ PR/ HER2  در آن منفی باشد (triple-negative breast cancer)